سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی 16سال بیشتر نداشتباعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخرهکاری کرد که باهم دوست شدندخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:من دیرم شده زودی باید برم خونه...همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داددخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواستسر سخن روباز کند که دخترک گفت :وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتمگرفت ورفتن معشوق را نظاره کرد ....دخترک هراسان و دل نگران بود...در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..هوا دیگه داشت کم کم سرد میشدوسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدنبیشتر میکرد پسره مثل همیشه 5 دقیقه تاخیر داشتاما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفتدخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشقخوش خیال دخترک برای او نوشته بود...لبخندی زد و به روی خود نیاورد...چند دقیقه ای را با هم سپری کردنو باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که ازلحظه ی وداع بیزار است..این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ایدر آن طرف کرد..پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می دادو آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود
   مدیر وبلاگ
صفا
خوب نباشم بد نیستم
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :11
بازدید دیروز :0
کل بازدید : 4770
کل یاداشته ها : 20


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ