سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1 2 3 >

کاش …کاش دلها آنقدر پاک و خالص بودند که دعا ها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شد …کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر می کرد …کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای بیان کردن آن نیازی به شهامت نبود … کاش مهتاب با کوچه های تاریک آشنا بود … کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دست خزان نمی سپرد …و ای کاش دوستی به قدری حرمت داشت که شکستنش به این زودی ها رخ نمیداد … .
  
این دو یکی نیست...اشتباه نشود!عشق همان دوست داشتن نیستعشق رویائی است و دوست داشتن دنیائیدوست داشتن با عشق مقایسه نمی شود که اگر بشود از بین خواهد رفتعشق خلقت خداست و دوست داشتنخلقت عقل و دل انسان...عشق همچون خدا یکی است و برای هر انسانمی تواند به تعداد انسانهای دیگر باشدجدائی برای عشق مرگ است در حالی کهدوست داشتن می تواند برای مصلحت دیگری جدائی را تصمیم بگیردعشق روحانی است ولی دوست داشتن جسمانیجسم میمیرد ولی روح جاودانه استکسی نمی تواند عشق را کنترل کند چرا که در عشق عقلی نیستعشق را معنی کردن گناه است چرا که در لغات ناچیز زبان نمی گنجدمعنی کردن آن برابر با محدود کردن آن استولی دوست داشتن محتاج معنی کردن آن استدوست داشتن با دل انسان است ولی عشق با جان....عشق غرور را از انسان می زداید ولی دوست داشتن با غرور رشد می کندعشق از نظر خدا پاک استو دوست داشتن از نظر انسان...خدا عشق است و انسان دوست داشتن...بدرستی که خدا برتر از انسان است....
  
بعد عشق میریم سراغ دوست و دوستی
  
شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدرمغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردندخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستماونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم .از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غروردیونگی باشه . اما این من بودم . من … بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاهآشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بودو من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلابگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده بهعقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتیکه بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود .احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهمخوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم . ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین .خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و … قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوتتا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما . به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود ومن در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعاقلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتموقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعفو ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکهروز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید.آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستانرو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمیهمچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل تویشهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟ 364 روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم .آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد ومن هم تازه 24 ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم .چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم کهحالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدتکوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت .انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره .ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون .اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هستو اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختیبردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برونتا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم .گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیمتا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم وداشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روشعشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشکتوی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه . بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت .اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت.اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهامسفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم . چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند .خیلی نامرد بودن . خیلی .تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چندتا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیمبه سمت نگهبانی می رفتیممن آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریمبا من هر کاری خواستید بکنیدمسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اونناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟ وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود .اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم .معلوم نبود چی کار کرده بودکه همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد. هر چی بود که زوار بود و غریب .بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همهتوصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا … وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد .اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه .یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردندکه به 2 دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد .به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودمگفتند که برم توی بازداشتگاه . اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریکبنی عباس به شهادت رسید .اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنشیه زندان ساختند که سلول سلول هستو هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک .اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده . من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش .باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد .باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند . منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا .فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود .شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند .مثل یه سگ .بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت .اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینوکه بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدندکه گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند .موهام رو می کشیدند .کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند .یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم .چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود .تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم .همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش . هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند .پس کی برای مصیبت من گریه کنه . بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم .شاید هم تروریست باشم . با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردمو به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریمخواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلتبه خاطر همون مسائل سنتی( برادر بزرگ اول داماد بشه – سربازی رو تموم کن – درست رو تموم کن – شغل گیر بیارو هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد . می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم .دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد وگفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم .فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست .اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت وبرای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشتولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره .از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کردو من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونشتا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد .از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم وشب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد .بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود .گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه .باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارمریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به اوو قطع کردن تلفن از سوی او … آه چقد روز های سختی بود بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل بهسماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگامبودنمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را بهسمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگشده بود .خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو میخواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی روقطع کنهتا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که بههمین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اوناساعت ها مشغول بودو باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمیکرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشتبوی خیانت به مشام می رسید .اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اونمدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد. من پشت گوشی حتی التماسو گریه کردم اما اون … آه … اون به گریه های من می خندید . می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو4 ساعت زیر دستو پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد . بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر باهمون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردنوبا این حرفش دل منو آتیش زد . بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم .اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده .بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده .ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون ومن کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید ودیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور ودلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت . وفا کردم و جز جفا ندیدم —– از دست اون من چه ها کشیدم از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت .نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زدو گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوسکه مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونهدل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه .در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد .تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم .اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شدهنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزمو می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم .دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم . اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردنتوی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرمو هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه . آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی کههرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم .منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم .به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر . شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونیمیکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست دردبه خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اونجون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه . یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومدهتوی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابتخیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدممست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره .شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اونمرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بوداگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولیاون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و بامشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد . حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدممست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هستو این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباههپس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی کهلیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم .پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم .پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم .برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتمو تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنهو خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.
  
تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی 16سال بیشتر نداشتباعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخرهکاری کرد که باهم دوست شدندخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:من دیرم شده زودی باید برم خونه...همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داددخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواستسر سخن روباز کند که دخترک گفت :وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتمگرفت ورفتن معشوق را نظاره کرد ....دخترک هراسان و دل نگران بود...در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..هوا دیگه داشت کم کم سرد میشدوسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدنبیشتر میکرد پسره مثل همیشه 5 دقیقه تاخیر داشتاما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفتدخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشقخوش خیال دخترک برای او نوشته بود...لبخندی زد و به روی خود نیاورد...چند دقیقه ای را با هم سپری کردنو باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که ازلحظه ی وداع بیزار است..این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ایدر آن طرف کرد..پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می دادو آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود
  
   مدیر وبلاگ
صفا
خوب نباشم بد نیستم
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :1
کل بازدید : 4669
کل یاداشته ها : 20


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ